خلاصه کتاب   «زندگی، عشق و دیگر هیچ»
 

خلاصه کتاب «زندگی، عشق و دیگر هیچ»

نویسنده: لئو بوسکالیا مترجمین: مهدی قراچه داغی، زهره فتوحی تلخیص و تدوین: رضا صادقپور
دوشنبه، 12 مهر 1400 | Article Rating

نام من «لئو بوسکالیا» است، من مدّرس دانشگاه هستم. در سال 1969 کلاسی برگزار کردم و نام آن را «درس عشق» گذاشتم. شرکت در کلاس، اختیاری بود. هدف فقط رشد شخصی بود. می‎خواستم این کلاس، تجربه منحصر به فردی در کار یادگیری باشد. می‎خواستم چارچوبی مشخص و در عین حال انعطاف‎پذیر داشته باشد و علاقه شرکت کنندگان را به خود جلب کند و با تجربه‎های همه روزه دانشجویان در ارتباط باشد. درس عشق، محبت و مهرورزی به انسان ها. چون اعتقاد دارم که محبت، اصلاح‎کننده رفتار است.
 دکتر سوروکین در کتاب «راه‎ها و قدرت عشق» می‎گوید: «همه ما از قدرت عشق در تعیین رفتار و شخصیت انسانی و از نفوذ عشق بر تکامل اخلاقی، ذهنی، اجتماعی و بیولوژیکی و از نقش آن در جهت دادن به حوادث تاریخی و شکل دادن به نهادهای اجتماعی و فرهنگی غافلیم.»
 عشق و محبت، پدیده‎ای آموختنی است. اگر از جایگاه خود در ارتباط با عشق راضی نیستید، می‎توانید آن را تغییر دهید، می‎توانید صحنه‎ای تازه بیافرینید. شما، تنها چیزی را می‎توانید ببخشید که صاحب آن باشید. شما می‎توانید آن را با دیگران شریک شوید در حالی که چیزی از آن را از دست نمی‎دهید.
 ما می‎توانیم انسان‎هایی نیروبخش، شیرین، مهربان و دوست‎داشتنی باشیم. قبل از هرچیز انسانِ عاشق باید مواظب خود باشد. موضوع، نفس‎پرستی نیست. انسان عاشق می‌گوید:«همه چیز از صافیِ وجود من می‎گذرد. پس هرچه بزرگتر باشم و هرچه بیشتر داشته باشم بیشتر می‎بخشم. هرچه دانش من بیشتر باشد بیشتر ارزانی می‎کنم. می‎توانم خود را جالب‌ترین، زیباترین، اعجاب‎انگیزترین، و مهربان‎ترین انسان روی زمین سازم.»
انسان‎شناس‎های بزرگی مانند راجرز، مزلو و هربرت اتو معتقدند که ما تنها جزء بسیار کوچکی از آنچه می‎توانیم باشیم، هستیم. آر.دی.لینگ روانپزشک در کتاب «سیاست تجربه» می‎گوید:«آنچه ما فکر می‎کنیم کمتر از آنی است که می‌دانیم، آنچه می‎دانیم کمتر از آن است که دوست داریم، آنچه دوست داریم، بسیار کمتر از آن چیزی است که وجود دارد و در نتیجه ما بسیار کمتر از آنچه می‎توانیم باشیم، هستیم.»
با علم به این مطلب، باید تمایل عظیمی به شدن (شکوفایی) در ما موج بزند. اگر همه زندگی به سمت فرایندِ شدن، رشد کردن، دیدن، احساس کردن، لمس کردن و بوییدن به حرکت در آید، لحظه‌ای برای دلتنگی باقی نخواهد ماند.
 من با صدای بلند به دانشجویان می‌گویم:«به آنچه هستید و آنچه در توان شما ودیعه است فکر کنید»
ما باید بی‎همتا بودن اعجاب‌انگیز هر فرد را جشن بگیریم. قبول دارم که شخصیت، حاصل جمع تمام تجربیاتی است که از لحظه بسته شدن نطفه تا بدین مقطع زمان داشته‌ایم اما آنچه که اغلب نادیده گرفته می‎شود یک فاکتور مجهول(x) است. چیزی در درون تو با هر کس دیگر فرق دارد، چیزی که تکلیف تو را در جهان روشن می‌کند، چیزی که طرز نگرش تو را مشخص ساخته، می‎گوید که چگونه انسان بخصوصی خواهی بود.
آموزش باید فرایندی برای کمک به اشخاص باشد تا منحصر بفرد بودن خود را دریابند. باید توسعه و پرورش این بی همتایی را به فرد آموخت و بعد راه شریک شدن آن را با دیگران. استادانی را می‎شناسم که جز «بهترین راه»، چیزی درس نمی‎دهند، نمی‎گویند:«ابزارها مختلف‎اند، بروید و ابزار خود را بیابید، ابزاری از آن خود بسازید، انتزاعی فکر کنید، به رؤیا بروید، خواب ببینید، چیز تازه‌ای بیابید.»
از درخت خود دست مکش، به درخت خود آویزان بمان. تو تنها «تو» هستی، تو بهترین تویی. در فرهنگی زندگی می‌کنیم که معیار سنجش اشخاص، خود آنها نیستند. مهم نیست که اشخاص کی هستند و چه هستند. بلکه مهم این است که چه دارند. اگر کسی زیاد داشته باشد آدم بزرگی است و اگر کم داشته باشد حتماً خود او کوچک و حقیر است.
مرتب برچسب می‌زنیم. چند کودک تا به حال به دلیل برچسب‎هایی که بعضی‎ها در مسیر راه بر آنها زده‎اند، از شکوفاییِ توانمندی‌های‎شان باز مانده‌اند؟ برچسب‌ِ بی‎شعور، کودن، بی‎عرضه. هیچ بچه‎ای بی‎شعور، کودن و بی‎عرضه نیست. چرا متوجه نیستیم که ما اشیا را آموزش نمی‌دهیم، مخاطب ما یک انسان است. چرا نمی‎پرسیم کسی که او را آموزش می‎دهیم کیست و چه نیازهایی دارد؟ از چه راه دیگری بقای فردای او را می‌توان تضمین کرد؟
کافی نیست برای امروز زندگی کنید و بیاموزید. باید با رؤیا ببینیم که ۵۰ سال دیگر دنیا چه شکلی خواهد شد. باید زندگی در سال‌های بعد را آموزش دهیم. دنیای امروز برای دانش آموز کلاس اول، در ۳۰ سال آینده مفهومی نخواهد داشت. ببینید که دنیای ما با چه سرعتی تغییر کرده است. بی‎دلیل نیست که تا این حد گیج، نگران و دلواپس هستیم. مرا برای زندگی در روزگار امروز آموزش نداده‎اند.
نکته بعد اینکه من گمان می‎کنم که این انسان عاشق، در لحظه زندگی می‌کند و زیبایی در زمان زیستن را دوست دارد. ما خندیدن و احساس خنده را فراموش کرده‎ایم. اگر احساسی دارید آن را بروز دهید. خودتان باشید. زندگی کنید. راحت‎ترین کار دنیا این است که آنچه هستیم، باشیم و آنچه را احساس می‌کنیم، نشان دهیم و دشوارترین کار دنیا این است که آنچه باشیم که دیگران می‎خواهند باشیم.
انسان عاشق دائماً نشاط و شگفتی زنده بودن را می‌بیند. انسان برای خوشبخت شدن آفریده شده است. دنیا زیبایی‎های فراوانی دارد: درخت‌ها، پرنده‎ها، چهره‎ها.
هیچ دو چیز یک شکل وجود ندارد و همه چیز در حال تغییر است. هر کس، زیبایی خویش را دارا است. مادر طبیعت از همسانی، بیزار است حتی دو تیغه علف با هم فرق دارد.
در زمان حال زندگی کنید. تنها آنچه اینجاست واقعیت است. تنها، اتفاقی که اکنون میان من و شما می‌افتد واقعیت است. اگر برای فردا زندگی می‎کنید، فردایی که رؤیایی بیش نیست، تنها چیزی که می‎توانید داشته باشید، رؤیایی است که واقعیت نیافته، گذشته هم دیگر واقعی نیست. در اکنون زندگی کن. وقتی غذا می‎خوری غذا بخور. وقتی عشق می‎ورزی دوست داشته باش. وقتی با کسی حرف میزنی، حرف بزن. وقتی به گلی نگاه می‎کنی نگاه کن. جذابیت لحظه‎ها را احساس کن.
انسان دوستدار عشق را نیازی به بی‎نقص بودن نیست. فقط انسان باش، همین و بس. فکر کامل و بی‎نقص بودن مرا می‎ترساند. چون نمی‌توانیم کاری را بی‎نقص انجام دهیم، از هرکاری می‎ترسیم. مزلو می‎گوید: «تجربه‎های عالی وجود دارند که همه ما باید بیازماییم. کاری مثل خلق یک گلدان سرامیک یا به تصویر کشیدن یک صحنه. نظریه اصالتِ وجود می‎گوید: «من باید وجود داشته باشم زیرا کاری انجام داده‎ام. چیزی خلق کرده‎ام، پس هستم». با این حال ما این کارها را نمی‌کنیم. از آن می‎ترسیم که خوب نباشد و مورد تأیید قرار نگیرد.
انسان همیشه می‌تواند رشد کند و تغییر یابد، می‎تواند شکوفا شود، اگر به این، مؤمن نباشی در سراشیبی مرگ هستی. هر روز باید دنیا را با تازگیِ آن روز ببینی. درخت باغچه تو همان درخت دیروز نیست، فرق کرده، به آن نگاه کن. شوهرت، زنت، فرزندت، مادرت و پدرت هم درحال تغییرند. به آن‌ها نگاه کن. همه چیز در حال تغییر است و از جمله تو. باید مدام تغییر کنی، مدام بشوی (شکوفا شوی)، وقفه‌ای وجود ندارد. همه ما در سفر اعجاب‎انگیزی همسفریم. هر روز، روز تازه‎ای است. به روزت مثل یک چیز تکراریِ کشدار نگاه مکن.
اگر صحنه خود را دوست نداری، اگر شاد نیستی، اگر تنها هستی، صحنه را تغییر بده،‌ نمایشنامه جدیدی بنویس. میلیون‌ها نمایش و نمایشنامه وجود دارند، به تعداد همه آدم‎ها.
باید گوش کردن به یکدیگر را شروع کنیم. باید شنیده شویم. باید همدیگر را ببینیم. باید وقتی کاری انجام می‌دهیم، دست محبتی بر شانه هم بگذاریم و بگوییم: «آفرین! کارت خوب بود راستی که لذت بردم.»
فراموش نکنیم که هیچ تغییری بدون آنکه سخت بکوشیم و دستهایمان کثیف شود، حاصل نخواهد آمد. به فعالیت درآمدن نیروی بالقوه ما می‌تواند هیجان‌انگیزترین ماجرای زندگی ما باشد.
عشق، پدیده آموختنی است
•    عشق، پدیده آموختنی و احساسی فراگرفتنی است. اینکه انسان چگونه دوست داشتن را می‎آموزد، مستقیماً به توانایی یادگیری او و به کسانی که در محیط زندگی به او تعلیم می‌دهند و به نوع، گسترش و پیچیدگی فرهنگی او ارتباط دارد.
•    نمی‌توان صرفا" با تمایل به داشتن دانش، در آن زمینه تخصص یافت بلکه باید دست بکار شد.
•    هیچ کس نمی‎تواند چیزی را که مالک آن نیست ببخشد. برای بخشیدن عشق، باید عشق داشته باشی.
•    هیچ کس نمی‎تواند آنچه را نمی‌فهمد به دیگری بیاموزد. برای تعلیمِ دوست داشتن باید عشق را بفهمی.
•    هیچ کس آنچه را نیاموخته نمی‎داند. برای آموختن عشق باید در آن زندگی کنی.
•    هیچ کس نمی‌تواند چیزی را که تشخیص نمی‌دهد، تعریف کند. برای تشخیص عشق باید پذیرای آن باشی.
•    اطمینان کردن توأم با تردید را مفهومی نیست. برای اعتماد به عشق باید به آن مؤمن باشی.
•    هیچ کس نمی‎تواند آنچه را که به آن تن نمی‎دهد بپذیرد. برای تسلیم شدن به عشق باید در مقابل آن، ضربه پذیر باشی.
•    هیچ کس نمی‎تواند آنچه را که خود را وقف آن نکرده است، زندگی کند. برای وقف خود به عشق، باید در عشق، رشد کنی.
شیوه تعلیم و تربیت ما، بیشتر پر کردن مغز انسان از اطلاعات است نه راهنمایی و هدایت او برای یافتن راهی برای آینده. همه چیز جز آنچه برای پرورش خود فرد و ارتباط او با دیگران ضروری است به او گفته می‎شود. اریک فروم می‎گوید: «زندگی، فرآیند تولّدهای دوباره و دائمی است. تراژدی بزرگ زندگی اکثر ما در این است که قبل از آن که کاملاً متولد شویم می‎میریم»
ذهن دانش آموز ما انباشته از حقایق مجرد و بی‎معنی است که نام خنده‎دارِ«آموزش» را بر خود دارد. نه می‎داند که کیست، نه می‌داند که کجاست و نه می‎داند که چگونه به اینجا رسیده است. تصوری از جایی که رهسپار است، ندارد. نه می‎داند که چگونه به مقصد برسد و نه می‌داند که وقتی برسد چه خواهد کرد. نمی‎داند که چه دارد و چه می‌خواهد، نمی‎داند که چگونه این خواسته را گسترش دهد.
اما چیز دیگری هست. نیروی بالقوه بی‎نهایتی از عشق در نهاد هر انسانی نهفته است، در انتظار شناسایی شدن، در انتظار گسترش یافتن و تشنه روییدن است.
اگر می‌خواهی آموختن عشق را بیاموزی، فرایند یادگیری ات باید اینگونه آغاز شود که بدانی عشق چیست، چه ویژگی‎هایی انسان عاشق را می‎سازد و این ویژگی‎ها چگونه رشد می‎یابند. هر آدمی بالقوه توان دوست داشتن را دارا است اما نیروی بالقوه هرگز بدون تلاش به فعل نخواهد رسید. این، معنای درد نمی‎دهد. عشق، در شگفتی، در شادی، در آرامش و در قلبِ زندگی کردن، آموخته می‌شود.
انسان نیاز دارد که دوست بدارد و دوستش داشته باشند
هر روز که می‎گذرد شواهد بیشتری در تأیید نیاز ذاتی انسان به با هم بودن، با هم در ارتباط بودن و عشق، به دست می‎آید.
توجه کنید که «تنها بودن» با «تنهایی» متفاوت است. می‎توان تنها بود و احساس تنهایی نکرد و بالعکس می‌توان حتی در میان جمع بود و تنها بود.
در بررسی‎هایی که دکتر «رنه اسپیتز» انجام داد مشخص شد که «بهره رشدی» کودکانی که مورد محبت و نوازش قرار گرفته و تماس انسانی داشتند افزایش پیدا کرده بود. «بهره رشدی» شامل جنبه‎های مهمی از شخصیت مانند هوش، ذکاوت، قدرت تصور و تجسم، حافظه و نظایر آن است.
مطالعات دیگری را دکتر رایدل، دکتر واین من و دکتر متینگر انجام داده‌اند که همگی به همبستگی مثبت میان محبت انسانی و باهم بودن و رشد انسانی اشاره دارند.
 در هر مرحله از زندگی، به گونه‌ای به سوی دیگران در حرکتیم. ما به دیگران محتاجیم، محتاجیم که دیگران را دوست بداریم و دیگران دوستمان بدارند. عشق، کالا نیست که مبادله کنی یا بتوانی بخری یا بفروشی یا به زور و جبر از کسی بگیری یا به کسی تحمیل کنی. تنها می‎توانی آن را داوطلبانه ببخشی.
در هر انسانی، پایه‎ای برای عشق و نیروی بالقوه ای برای دوست داشتن به ودیعه نهاده شده است. پس عشق، به واقع، ساختن و بنا کردن بر فراز آن چیزی است که از قبل وجود دارد.
عشق در هیچ آدمی کامل نیست. همیشه جای رشد هست. در هر مقطعی از زندگی انسان، عشق در سطحی از رشد قرار دارد و در فرایندِ شدن (شکوفا شدن) است. عشق کامل، عشقی است که هر آنچه دارد می‎بخشد و در مقابل، چیزی طلب نمی‎کند، عشق، تنها وقتی عشق است که بی‎چشمداشت ارزانی شود.
انسان، عشق می‎ورزد زیرا اراده می‎کند، زیرا عشق ورزیدن، به او شادی می‎بخشد، زیرا می‎داند برای رشد و کشف خود به آن متّکی است. هر انسانی با سرعت خاص خود رشد می‎کند، با روش و منش خود، در زمان خود، به دست خودِ یگانه‎اش. بنابراین ملامت، قضاوت، پیش‎بینی و انتظار طلب را سودی نیست.
عشق صبر می‎کند، انتظار می‎کشد، این بدان معنا نیست که عشق، منفعلانه می‎نشیند و صبر می‎کند تا ابد که آدمی رشد کند. عشق پویاست. در عشق، انفعال نیست. عشق در هر انسانی به گونه‎ای متجلی می‎شود. انتظار اینکه دیگران همانگونه که تو در این لحظه دوست داری عاشق باشند، غیرواقع‎بینانه است. تنها یک «تو» وجود دارد و تنها تو به سبک تو عشق را حس می‎کند، می‎بخشد و پاسخ می‎گوید. عشق به انسان می‎آموزد که آنچه را که احساس می‌کند بروز دهد. درک عشق بدون ابراز شدن آن میسر نیست.
همین لمس کردن ساده می‎تواند ارتباطی به مراتب بیشتر از هر کلام و هر ابراز محبت به گونه دیگر فراهم آورد. کسی را بغل کردن یا دست گذاشتن بر شانه کسی یعنی «من تو را می بینم»، «من با تو احساس می کنم»، «برای من مهمی»
بشر می‎توانند تا دم مرگ بیاموزد. همیشه چیزی برای کشف وجود دارد. دگرگونی و تغییر، نشانه پایانی هر یادگیریِ واقعی است. این دگرگونی مستلزم سه چیز است: نخست: نارضایتی از خویشتن، یک خلأ یا نیاز حس شده. دوم: عزم دگرگونی، یعنی پر کردن خلأ و نیاز و سوم: وقف کردن آگاهانه خود به فرآیند رشد و تغییر، عمل از روی اراده برای ایجاد دگرگونی، برخاستن و دست به کار شدن.
زندگی و تجربه زندگی با فرو رفتن و غرق شدن در تمامی آن، خود بهترین کلاس یادگیری است. با تماشای زندگی دیگران در عشق، درس عشق را نمی‎آموزی. زمانی دوست داشتن را یاد می‎گیری که خود، مشارکت‎گری پویا در عشق باشی. پس اگر کسی از توانایی خود در زیستن در عشق ناخشنود است، نیکوست، چرا که ممکن است این قدم نخست برای یافتن عشقی باشد که در طلب آن است. اما این تازه شروع کار است. باید میل به تغییر داشته باشد و به سوی تغییر قدم بردارد. برای آموختن عشق باید پیوسته تغییر کنی.
مهرورزی هرگز آسان نیست و او که عزمِ در عشق زیستن را دارد ناگزیر است در راه رشد خویش در عشق در معرض موانع متعددی قرار گیرد که همه آنها موانعی مصنوعی و بیشتر ساخته و پرداخته خود او هستند و در واقعیت وجود ندارند.
اگر او به دنیایی از خوبی اعتقاد بورزد همواره با اطمینان به خود، با اعتماد و پر امید باقی می‎ماند. برای دوست داشتن دیگران ابتدا باید خود را دوست بداری. تو تنها آنچه از آنِ خود داری می‎توانی به دیگران ببخشی. آن چه را که نیاموخته‎ای و نیازموده‎ای نمی‎توانی به دیگران بدهی. خود را دوست داشتن، خودمحوری نیست. برای خود اهمیت قائل شدن، اساس عشق است. آدمی وقتی خویشتن را با دقت می‎نگرد، خود را دوست دارد، آنچه را در خود می‎بیند ارج می‎گذارد اما چشم‎انداز آنچه می‎تواند بشود او را به نبرد می‎خواند و به هیجان می‎آورد.
مهرورزیدن به خود یعنی تلاش برای کشف دوباره خویش، برای حفظ یگانه بودن خود، دوست داشتن خود یعنی درک این عقیده که «تو» تنها، تویی هستی که در این کره خاکی زندگی می‎کنی و زندگی باید کشف و رشد و با دیگران سهیم شدن این یگانگی و منحصر بفرد بودن تو باشد. این فرآیند همیشه هیجان به همراه دارد. راه پیدا کردن به درون خویش، با شکوه‎ترین، شادمانه‎ترین و طولانی‎ترین سفرهاست. کرایه این سفر ناچیز است، پیوسته تجربه اندوزی، ارزیابی کردن و آزمودن رفتارهای تازه را شامل می‎شود.
وقتی قبول کنی که تو بهترین «تو» هستی، این حقیقت را نیز خواهی پذیرفت که دیگران هم بهترین خودشان هستند. وقتی به خود عشق بورزی دیگران را هم دوست خواهی داشت. اگر آدمی دوستدار عشق باشد باید با آری گفتن به عشق آغاز کند. می‎تواند این کار را با مراقبت دقیق و آرام و با استفاده از کلماتی که به انسان‎های اطرافش می‎گوید انجام دهد. چرا که کلماتی که به کار می‎بری معرّف شخصیت توست، نشان می‎دهد که چه دیده‎ای، چه آموخته‎ای و چگونه آموخته‎ای زیرا که تو خود، کلمات خودی و کلمات می‎تواند گام بلند و مهمی در جاده کشف عشق باشند.
عشق، مستلزم مسئولیت است
قبل از آن که آدمی بتواند دیگران را دوست بدارد، نخستین مسئولیت او، در عشق نسبت به خویشتن است.
دومین مسئولیت عشق، عشق به دیگران است. انسان بودن یعنی مسئول بودن. عشق به بشریت ثمره‎ی رشد عشق به یک فرد است. از یک آدم به همه آدمیان.
سومین مسئولیت عشق در اطمینان خاطر دائمی از این موضوع است که عشق همواره در جهت رشد، رشد شخصی و رشد آنهایی که دوستشان داریم حرکت می‎کند.
عشق، از هدر دادن امکانات بالقوه انسانی، منزجر است.
مسئولیت چهارم عشق، خلق شادمانی است. شادی، همیشه جزئی تفکیک‎ناپذیر از دوست داشتن است. با عشق، فعالیت و کارکردن، شادمانه کار کردن است. در عشق زیستن یعنی در شادمانی زندگی کردن. می‎توانی امروز را با نیرو با شور و شوق و عزمِ تبدیل آن به یکی از بهترین روزهای عمر خودت و آدم‎های پیرامونت بگذارانی. باید هر لحظه را آن گونه زیست که گویا آخرین روز زندگی توست.
«اگر قرار باشد فردا بمیرم، دلم می‎خواهد امشب را چگونه بگذرانم؟» پاسخ دادن به این سؤال همیشه بینشی عمیق به همراه دارد.
عشقِ مسئولانه نیاز به ابراز دارد. عشق، ارتباط است. البته ممکن است به روش‎های گوناگون توسط افراد ابراز شود. عشق همیشه در حال دگرگونی و همیشه آموختنی است بنابراین افراد همانطور که هستند باید مورد پذیرش قرار گیرند.
عشق را باید با همه وجود احساس کرد. این با همه وجود احساس کردن است که ما را در دوست داشتن همه آدمیان، مسئول و متعهد می‎سازد. همه ما بدون هیچ قید و شرطی به هم شباهت داریم. فقط در سرزمین‎های گوناگون، نقش‎های گوناگون و در لباس‎های گوناگون بازی می‎کنیم. شاید دانشی از این بالاتر وجود نداشته باشد که هر آدمی به روی زمین، چه پست‎ترین و پایین‎ترین، چه شاهانه‎ترین و والاترین، در جوهر یک انسان است.
عشقِ مسئولانه و متعهدانه، از امید هم فراتر می‎رود. توانایی امید داشتن، بی‎شک یکی از مهمترین پدیده‎های حفظ کننده زندگی انسان است. انسان هنوز نیاموخته است که به سبب شادیِ کار، کار کند، برای رشد کردن بیاموزد، برای لذتِ عشق ورزیدن دوست بدارد. انسان هنوز به دنبال پاداش است در صورتی که هر یک از این‎ها خود، پاداشِ خویش‎اند. تا آن زمان که بشر این را بیاموزد، ناگزیر امید باید عامل انگیزه‎بخش او باشد.
عشق از امید می‎گذرد و فراتر می‎رود. امید تنها یک شروع است اما عشق، جاودانی است.
انسان دارای نیازهای جسمانی و عاطفی است. نیازهای عاطفی به اندازه نیازهای جسمانی اهمیت دارند ولی به سهولت و سادگی نیازهای جسمانی نیستند. سرکوب شدن خواسته‎ها و تمایلات، انزوا و تشویشِ ناشی از نیازهای عاطفیِ برآورده نشده، می‎تواند مانند محرومیت‎های جسمانی به مرگ منتهی گشته یا به میزانی با ناراحتی‎های روان‎تنی و روان‎پریشی، زندگی مرگ‎گونه‎ای فراهم آورند.
نیازهای اولیه و اصلی روانی انسان عبارتند از: نیاز دارد دیده شود، شناخته گردد، مورد قدردانی قرار گیرد. می‎خواهد به حرفش گوش دهند، او را نوازش کنند، باید به او آزادی داده شود تا بتواند خود راه خویش را برگزیند و متناسب با توانایی‎هایش رشد کند، باید آزاد باشد تا بیاموزد، نیاز دارد که خود و دیگر انسان‎ها را بپذیرد و مورد پذیرش آنها قرار گیرد. انسان، طالب آن است که یک «من» و یک «ما» باشد. باید همه توانش را به کار گیرد تا به انسان یکتایی که هست برسد.
عشق، همه این نیازها را می‎شناسد وگرنه عشق نیست. اگر به هر یک از این نیازها پاسخ داده نشود، انسان هرگز تماماً به مرحله تشخیص همه وجود خویش نمی‎رسد. بخشی از وجود او حتی از چشم خودش پنهان می‎ماند مانند یک درخت، درختی که بعضی از شاخه‎هایش از خورشید به دور مانده‎اند. در حالی که باقیمانده درخت رشد می‎کند، شاخه‎های محروم مانده از خورشید هرگز به شکل طبیعی نخواهند گسترد. مثلا" ممکن است رئیس هیئت مدیره یک بانک، کارا، باهوش، مورد احترام و عضو مفیدی از جامعه باشد ولی در بعضی از جنبه‎ها در زندگی خانوادگی خود، دچار مشکل است زیرا جایی در طول رشد عاطفی، نیازهایی داشته که پاسخی دریافت نکرده است.
وظیفه عشقِ هر یک از ماست که تا یکدیگر را دلگرم سازیم، به یکدیگر نیرو ببخشیم تا با خیال آسوده، جستجوی خویش را شادمانه پی‎بگیریم تا با سرعت متناسب خود، رشد کنیم.
به نظر می‎رسد که عشق و عادت های دنیای واقعی با هم در تضاد هستند و واقعیت جامعه از واقعیت عشق جداست. قدرت ایمان به عشق در شرایطی که هیچ نیرویی او را تقویت نمی‎کند، قدرتی نیست که آدمهای زیادی داشته باشند بنابراین آدمها کنار گذاشتن عشق را آسانتر می‎یابند و عشقشان را برای اشخاص بخصوصی در مواقع منحصر بفردی ذخیره نگه می‎دارند.
آدمی برای تحمل چنین یافته‎ای و با وجود آن، باز در عشق زیستن به قدرت و نیرو نیازمند است. تنها راه دوام، این است که این نیرو در درون خود او موج زند.
درست است که در دنیایی پر از شرارت‎ها، تنها خوبی‎ها را دیدن ابلهانه است و لازم است انسان شرارت، بدی، نفرت و تعصب را به عنوان پدیده‎های واقعی بشناسد ولی باید بداند که نیروی عشق، عظیم‎تر و والاتر است. وظیفه او این است که به هیچ کس و هیچ چیز جز خود برای نیرو گرفتن و اطمینان اتکا نکند.
وظیفه خطیر دیگر او یاری به دیگران است که قدرت یابند و خویش را در مقام افراد یگانه‎ای که هستند، کامل نمایند.
او باید نمونه و الگو باشد، نمونه یک انسان، چرا که انسانِ خوب بودن، والاترین چیزی است که او می‎تواند باشد.

 

تصاویر
  • خلاصه کتاب   «زندگی، عشق و دیگر هیچ»
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: