نام من «لئو بوسکالیا» است، من مدّرس دانشگاه هستم. در سال 1969 کلاسی برگزار کردم و نام آن را «درس عشق» گذاشتم. شرکت در کلاس، اختیاری بود. هدف فقط رشد شخصی بود. میخواستم این کلاس، تجربه منحصر به فردی در کار یادگیری باشد. میخواستم چارچوبی مشخص و در عین حال انعطافپذیر داشته باشد و علاقه شرکت کنندگان را به خود جلب کند و با تجربههای همه روزه دانشجویان در ارتباط باشد. درس عشق، محبت و مهرورزی به انسان ها. چون اعتقاد دارم که محبت، اصلاحکننده رفتار است.
دکتر سوروکین در کتاب «راهها و قدرت عشق» میگوید: «همه ما از قدرت عشق در تعیین رفتار و شخصیت انسانی و از نفوذ عشق بر تکامل اخلاقی، ذهنی، اجتماعی و بیولوژیکی و از نقش آن در جهت دادن به حوادث تاریخی و شکل دادن به نهادهای اجتماعی و فرهنگی غافلیم.»
عشق و محبت، پدیدهای آموختنی است. اگر از جایگاه خود در ارتباط با عشق راضی نیستید، میتوانید آن را تغییر دهید، میتوانید صحنهای تازه بیافرینید. شما، تنها چیزی را میتوانید ببخشید که صاحب آن باشید. شما میتوانید آن را با دیگران شریک شوید در حالی که چیزی از آن را از دست نمیدهید.
ما میتوانیم انسانهایی نیروبخش، شیرین، مهربان و دوستداشتنی باشیم. قبل از هرچیز انسانِ عاشق باید مواظب خود باشد. موضوع، نفسپرستی نیست. انسان عاشق میگوید:«همه چیز از صافیِ وجود من میگذرد. پس هرچه بزرگتر باشم و هرچه بیشتر داشته باشم بیشتر میبخشم. هرچه دانش من بیشتر باشد بیشتر ارزانی میکنم. میتوانم خود را جالبترین، زیباترین، اعجابانگیزترین، و مهربانترین انسان روی زمین سازم.»
انسانشناسهای بزرگی مانند راجرز، مزلو و هربرت اتو معتقدند که ما تنها جزء بسیار کوچکی از آنچه میتوانیم باشیم، هستیم. آر.دی.لینگ روانپزشک در کتاب «سیاست تجربه» میگوید:«آنچه ما فکر میکنیم کمتر از آنی است که میدانیم، آنچه میدانیم کمتر از آن است که دوست داریم، آنچه دوست داریم، بسیار کمتر از آن چیزی است که وجود دارد و در نتیجه ما بسیار کمتر از آنچه میتوانیم باشیم، هستیم.»
با علم به این مطلب، باید تمایل عظیمی به شدن (شکوفایی) در ما موج بزند. اگر همه زندگی به سمت فرایندِ شدن، رشد کردن، دیدن، احساس کردن، لمس کردن و بوییدن به حرکت در آید، لحظهای برای دلتنگی باقی نخواهد ماند.
من با صدای بلند به دانشجویان میگویم:«به آنچه هستید و آنچه در توان شما ودیعه است فکر کنید»
ما باید بیهمتا بودن اعجابانگیز هر فرد را جشن بگیریم. قبول دارم که شخصیت، حاصل جمع تمام تجربیاتی است که از لحظه بسته شدن نطفه تا بدین مقطع زمان داشتهایم اما آنچه که اغلب نادیده گرفته میشود یک فاکتور مجهول(x) است. چیزی در درون تو با هر کس دیگر فرق دارد، چیزی که تکلیف تو را در جهان روشن میکند، چیزی که طرز نگرش تو را مشخص ساخته، میگوید که چگونه انسان بخصوصی خواهی بود.
آموزش باید فرایندی برای کمک به اشخاص باشد تا منحصر بفرد بودن خود را دریابند. باید توسعه و پرورش این بی همتایی را به فرد آموخت و بعد راه شریک شدن آن را با دیگران. استادانی را میشناسم که جز «بهترین راه»، چیزی درس نمیدهند، نمیگویند:«ابزارها مختلفاند، بروید و ابزار خود را بیابید، ابزاری از آن خود بسازید، انتزاعی فکر کنید، به رؤیا بروید، خواب ببینید، چیز تازهای بیابید.»
از درخت خود دست مکش، به درخت خود آویزان بمان. تو تنها «تو» هستی، تو بهترین تویی. در فرهنگی زندگی میکنیم که معیار سنجش اشخاص، خود آنها نیستند. مهم نیست که اشخاص کی هستند و چه هستند. بلکه مهم این است که چه دارند. اگر کسی زیاد داشته باشد آدم بزرگی است و اگر کم داشته باشد حتماً خود او کوچک و حقیر است.
مرتب برچسب میزنیم. چند کودک تا به حال به دلیل برچسبهایی که بعضیها در مسیر راه بر آنها زدهاند، از شکوفاییِ توانمندیهایشان باز ماندهاند؟ برچسبِ بیشعور، کودن، بیعرضه. هیچ بچهای بیشعور، کودن و بیعرضه نیست. چرا متوجه نیستیم که ما اشیا را آموزش نمیدهیم، مخاطب ما یک انسان است. چرا نمیپرسیم کسی که او را آموزش میدهیم کیست و چه نیازهایی دارد؟ از چه راه دیگری بقای فردای او را میتوان تضمین کرد؟
کافی نیست برای امروز زندگی کنید و بیاموزید. باید با رؤیا ببینیم که ۵۰ سال دیگر دنیا چه شکلی خواهد شد. باید زندگی در سالهای بعد را آموزش دهیم. دنیای امروز برای دانش آموز کلاس اول، در ۳۰ سال آینده مفهومی نخواهد داشت. ببینید که دنیای ما با چه سرعتی تغییر کرده است. بیدلیل نیست که تا این حد گیج، نگران و دلواپس هستیم. مرا برای زندگی در روزگار امروز آموزش ندادهاند.
نکته بعد اینکه من گمان میکنم که این انسان عاشق، در لحظه زندگی میکند و زیبایی در زمان زیستن را دوست دارد. ما خندیدن و احساس خنده را فراموش کردهایم. اگر احساسی دارید آن را بروز دهید. خودتان باشید. زندگی کنید. راحتترین کار دنیا این است که آنچه هستیم، باشیم و آنچه را احساس میکنیم، نشان دهیم و دشوارترین کار دنیا این است که آنچه باشیم که دیگران میخواهند باشیم.
انسان عاشق دائماً نشاط و شگفتی زنده بودن را میبیند. انسان برای خوشبخت شدن آفریده شده است. دنیا زیباییهای فراوانی دارد: درختها، پرندهها، چهرهها.
هیچ دو چیز یک شکل وجود ندارد و همه چیز در حال تغییر است. هر کس، زیبایی خویش را دارا است. مادر طبیعت از همسانی، بیزار است حتی دو تیغه علف با هم فرق دارد.
در زمان حال زندگی کنید. تنها آنچه اینجاست واقعیت است. تنها، اتفاقی که اکنون میان من و شما میافتد واقعیت است. اگر برای فردا زندگی میکنید، فردایی که رؤیایی بیش نیست، تنها چیزی که میتوانید داشته باشید، رؤیایی است که واقعیت نیافته، گذشته هم دیگر واقعی نیست. در اکنون زندگی کن. وقتی غذا میخوری غذا بخور. وقتی عشق میورزی دوست داشته باش. وقتی با کسی حرف میزنی، حرف بزن. وقتی به گلی نگاه میکنی نگاه کن. جذابیت لحظهها را احساس کن.
انسان دوستدار عشق را نیازی به بینقص بودن نیست. فقط انسان باش، همین و بس. فکر کامل و بینقص بودن مرا میترساند. چون نمیتوانیم کاری را بینقص انجام دهیم، از هرکاری میترسیم. مزلو میگوید: «تجربههای عالی وجود دارند که همه ما باید بیازماییم. کاری مثل خلق یک گلدان سرامیک یا به تصویر کشیدن یک صحنه. نظریه اصالتِ وجود میگوید: «من باید وجود داشته باشم زیرا کاری انجام دادهام. چیزی خلق کردهام، پس هستم». با این حال ما این کارها را نمیکنیم. از آن میترسیم که خوب نباشد و مورد تأیید قرار نگیرد.
انسان همیشه میتواند رشد کند و تغییر یابد، میتواند شکوفا شود، اگر به این، مؤمن نباشی در سراشیبی مرگ هستی. هر روز باید دنیا را با تازگیِ آن روز ببینی. درخت باغچه تو همان درخت دیروز نیست، فرق کرده، به آن نگاه کن. شوهرت، زنت، فرزندت، مادرت و پدرت هم درحال تغییرند. به آنها نگاه کن. همه چیز در حال تغییر است و از جمله تو. باید مدام تغییر کنی، مدام بشوی (شکوفا شوی)، وقفهای وجود ندارد. همه ما در سفر اعجابانگیزی همسفریم. هر روز، روز تازهای است. به روزت مثل یک چیز تکراریِ کشدار نگاه مکن.
اگر صحنه خود را دوست نداری، اگر شاد نیستی، اگر تنها هستی، صحنه را تغییر بده، نمایشنامه جدیدی بنویس. میلیونها نمایش و نمایشنامه وجود دارند، به تعداد همه آدمها.
باید گوش کردن به یکدیگر را شروع کنیم. باید شنیده شویم. باید همدیگر را ببینیم. باید وقتی کاری انجام میدهیم، دست محبتی بر شانه هم بگذاریم و بگوییم: «آفرین! کارت خوب بود راستی که لذت بردم.»
فراموش نکنیم که هیچ تغییری بدون آنکه سخت بکوشیم و دستهایمان کثیف شود، حاصل نخواهد آمد. به فعالیت درآمدن نیروی بالقوه ما میتواند هیجانانگیزترین ماجرای زندگی ما باشد.
عشق، پدیده آموختنی است
• عشق، پدیده آموختنی و احساسی فراگرفتنی است. اینکه انسان چگونه دوست داشتن را میآموزد، مستقیماً به توانایی یادگیری او و به کسانی که در محیط زندگی به او تعلیم میدهند و به نوع، گسترش و پیچیدگی فرهنگی او ارتباط دارد.
• نمیتوان صرفا" با تمایل به داشتن دانش، در آن زمینه تخصص یافت بلکه باید دست بکار شد.
• هیچ کس نمیتواند چیزی را که مالک آن نیست ببخشد. برای بخشیدن عشق، باید عشق داشته باشی.
• هیچ کس نمیتواند آنچه را نمیفهمد به دیگری بیاموزد. برای تعلیمِ دوست داشتن باید عشق را بفهمی.
• هیچ کس آنچه را نیاموخته نمیداند. برای آموختن عشق باید در آن زندگی کنی.
• هیچ کس نمیتواند چیزی را که تشخیص نمیدهد، تعریف کند. برای تشخیص عشق باید پذیرای آن باشی.
• اطمینان کردن توأم با تردید را مفهومی نیست. برای اعتماد به عشق باید به آن مؤمن باشی.
• هیچ کس نمیتواند آنچه را که به آن تن نمیدهد بپذیرد. برای تسلیم شدن به عشق باید در مقابل آن، ضربه پذیر باشی.
• هیچ کس نمیتواند آنچه را که خود را وقف آن نکرده است، زندگی کند. برای وقف خود به عشق، باید در عشق، رشد کنی.
شیوه تعلیم و تربیت ما، بیشتر پر کردن مغز انسان از اطلاعات است نه راهنمایی و هدایت او برای یافتن راهی برای آینده. همه چیز جز آنچه برای پرورش خود فرد و ارتباط او با دیگران ضروری است به او گفته میشود. اریک فروم میگوید: «زندگی، فرآیند تولّدهای دوباره و دائمی است. تراژدی بزرگ زندگی اکثر ما در این است که قبل از آن که کاملاً متولد شویم میمیریم»
ذهن دانش آموز ما انباشته از حقایق مجرد و بیمعنی است که نام خندهدارِ«آموزش» را بر خود دارد. نه میداند که کیست، نه میداند که کجاست و نه میداند که چگونه به اینجا رسیده است. تصوری از جایی که رهسپار است، ندارد. نه میداند که چگونه به مقصد برسد و نه میداند که وقتی برسد چه خواهد کرد. نمیداند که چه دارد و چه میخواهد، نمیداند که چگونه این خواسته را گسترش دهد.
اما چیز دیگری هست. نیروی بالقوه بینهایتی از عشق در نهاد هر انسانی نهفته است، در انتظار شناسایی شدن، در انتظار گسترش یافتن و تشنه روییدن است.
اگر میخواهی آموختن عشق را بیاموزی، فرایند یادگیری ات باید اینگونه آغاز شود که بدانی عشق چیست، چه ویژگیهایی انسان عاشق را میسازد و این ویژگیها چگونه رشد مییابند. هر آدمی بالقوه توان دوست داشتن را دارا است اما نیروی بالقوه هرگز بدون تلاش به فعل نخواهد رسید. این، معنای درد نمیدهد. عشق، در شگفتی، در شادی، در آرامش و در قلبِ زندگی کردن، آموخته میشود.
انسان نیاز دارد که دوست بدارد و دوستش داشته باشند
هر روز که میگذرد شواهد بیشتری در تأیید نیاز ذاتی انسان به با هم بودن، با هم در ارتباط بودن و عشق، به دست میآید.
توجه کنید که «تنها بودن» با «تنهایی» متفاوت است. میتوان تنها بود و احساس تنهایی نکرد و بالعکس میتوان حتی در میان جمع بود و تنها بود.
در بررسیهایی که دکتر «رنه اسپیتز» انجام داد مشخص شد که «بهره رشدی» کودکانی که مورد محبت و نوازش قرار گرفته و تماس انسانی داشتند افزایش پیدا کرده بود. «بهره رشدی» شامل جنبههای مهمی از شخصیت مانند هوش، ذکاوت، قدرت تصور و تجسم، حافظه و نظایر آن است.
مطالعات دیگری را دکتر رایدل، دکتر واین من و دکتر متینگر انجام دادهاند که همگی به همبستگی مثبت میان محبت انسانی و باهم بودن و رشد انسانی اشاره دارند.
در هر مرحله از زندگی، به گونهای به سوی دیگران در حرکتیم. ما به دیگران محتاجیم، محتاجیم که دیگران را دوست بداریم و دیگران دوستمان بدارند. عشق، کالا نیست که مبادله کنی یا بتوانی بخری یا بفروشی یا به زور و جبر از کسی بگیری یا به کسی تحمیل کنی. تنها میتوانی آن را داوطلبانه ببخشی.
در هر انسانی، پایهای برای عشق و نیروی بالقوه ای برای دوست داشتن به ودیعه نهاده شده است. پس عشق، به واقع، ساختن و بنا کردن بر فراز آن چیزی است که از قبل وجود دارد.
عشق در هیچ آدمی کامل نیست. همیشه جای رشد هست. در هر مقطعی از زندگی انسان، عشق در سطحی از رشد قرار دارد و در فرایندِ شدن (شکوفا شدن) است. عشق کامل، عشقی است که هر آنچه دارد میبخشد و در مقابل، چیزی طلب نمیکند، عشق، تنها وقتی عشق است که بیچشمداشت ارزانی شود.
انسان، عشق میورزد زیرا اراده میکند، زیرا عشق ورزیدن، به او شادی میبخشد، زیرا میداند برای رشد و کشف خود به آن متّکی است. هر انسانی با سرعت خاص خود رشد میکند، با روش و منش خود، در زمان خود، به دست خودِ یگانهاش. بنابراین ملامت، قضاوت، پیشبینی و انتظار طلب را سودی نیست.
عشق صبر میکند، انتظار میکشد، این بدان معنا نیست که عشق، منفعلانه مینشیند و صبر میکند تا ابد که آدمی رشد کند. عشق پویاست. در عشق، انفعال نیست. عشق در هر انسانی به گونهای متجلی میشود. انتظار اینکه دیگران همانگونه که تو در این لحظه دوست داری عاشق باشند، غیرواقعبینانه است. تنها یک «تو» وجود دارد و تنها تو به سبک تو عشق را حس میکند، میبخشد و پاسخ میگوید. عشق به انسان میآموزد که آنچه را که احساس میکند بروز دهد. درک عشق بدون ابراز شدن آن میسر نیست.
همین لمس کردن ساده میتواند ارتباطی به مراتب بیشتر از هر کلام و هر ابراز محبت به گونه دیگر فراهم آورد. کسی را بغل کردن یا دست گذاشتن بر شانه کسی یعنی «من تو را می بینم»، «من با تو احساس می کنم»، «برای من مهمی»
بشر میتوانند تا دم مرگ بیاموزد. همیشه چیزی برای کشف وجود دارد. دگرگونی و تغییر، نشانه پایانی هر یادگیریِ واقعی است. این دگرگونی مستلزم سه چیز است: نخست: نارضایتی از خویشتن، یک خلأ یا نیاز حس شده. دوم: عزم دگرگونی، یعنی پر کردن خلأ و نیاز و سوم: وقف کردن آگاهانه خود به فرآیند رشد و تغییر، عمل از روی اراده برای ایجاد دگرگونی، برخاستن و دست به کار شدن.
زندگی و تجربه زندگی با فرو رفتن و غرق شدن در تمامی آن، خود بهترین کلاس یادگیری است. با تماشای زندگی دیگران در عشق، درس عشق را نمیآموزی. زمانی دوست داشتن را یاد میگیری که خود، مشارکتگری پویا در عشق باشی. پس اگر کسی از توانایی خود در زیستن در عشق ناخشنود است، نیکوست، چرا که ممکن است این قدم نخست برای یافتن عشقی باشد که در طلب آن است. اما این تازه شروع کار است. باید میل به تغییر داشته باشد و به سوی تغییر قدم بردارد. برای آموختن عشق باید پیوسته تغییر کنی.
مهرورزی هرگز آسان نیست و او که عزمِ در عشق زیستن را دارد ناگزیر است در راه رشد خویش در عشق در معرض موانع متعددی قرار گیرد که همه آنها موانعی مصنوعی و بیشتر ساخته و پرداخته خود او هستند و در واقعیت وجود ندارند.
اگر او به دنیایی از خوبی اعتقاد بورزد همواره با اطمینان به خود، با اعتماد و پر امید باقی میماند. برای دوست داشتن دیگران ابتدا باید خود را دوست بداری. تو تنها آنچه از آنِ خود داری میتوانی به دیگران ببخشی. آن چه را که نیاموختهای و نیازمودهای نمیتوانی به دیگران بدهی. خود را دوست داشتن، خودمحوری نیست. برای خود اهمیت قائل شدن، اساس عشق است. آدمی وقتی خویشتن را با دقت مینگرد، خود را دوست دارد، آنچه را در خود میبیند ارج میگذارد اما چشمانداز آنچه میتواند بشود او را به نبرد میخواند و به هیجان میآورد.
مهرورزیدن به خود یعنی تلاش برای کشف دوباره خویش، برای حفظ یگانه بودن خود، دوست داشتن خود یعنی درک این عقیده که «تو» تنها، تویی هستی که در این کره خاکی زندگی میکنی و زندگی باید کشف و رشد و با دیگران سهیم شدن این یگانگی و منحصر بفرد بودن تو باشد. این فرآیند همیشه هیجان به همراه دارد. راه پیدا کردن به درون خویش، با شکوهترین، شادمانهترین و طولانیترین سفرهاست. کرایه این سفر ناچیز است، پیوسته تجربه اندوزی، ارزیابی کردن و آزمودن رفتارهای تازه را شامل میشود.
وقتی قبول کنی که تو بهترین «تو» هستی، این حقیقت را نیز خواهی پذیرفت که دیگران هم بهترین خودشان هستند. وقتی به خود عشق بورزی دیگران را هم دوست خواهی داشت. اگر آدمی دوستدار عشق باشد باید با آری گفتن به عشق آغاز کند. میتواند این کار را با مراقبت دقیق و آرام و با استفاده از کلماتی که به انسانهای اطرافش میگوید انجام دهد. چرا که کلماتی که به کار میبری معرّف شخصیت توست، نشان میدهد که چه دیدهای، چه آموختهای و چگونه آموختهای زیرا که تو خود، کلمات خودی و کلمات میتواند گام بلند و مهمی در جاده کشف عشق باشند.
عشق، مستلزم مسئولیت است
قبل از آن که آدمی بتواند دیگران را دوست بدارد، نخستین مسئولیت او، در عشق نسبت به خویشتن است.
دومین مسئولیت عشق، عشق به دیگران است. انسان بودن یعنی مسئول بودن. عشق به بشریت ثمرهی رشد عشق به یک فرد است. از یک آدم به همه آدمیان.
سومین مسئولیت عشق در اطمینان خاطر دائمی از این موضوع است که عشق همواره در جهت رشد، رشد شخصی و رشد آنهایی که دوستشان داریم حرکت میکند.
عشق، از هدر دادن امکانات بالقوه انسانی، منزجر است.
مسئولیت چهارم عشق، خلق شادمانی است. شادی، همیشه جزئی تفکیکناپذیر از دوست داشتن است. با عشق، فعالیت و کارکردن، شادمانه کار کردن است. در عشق زیستن یعنی در شادمانی زندگی کردن. میتوانی امروز را با نیرو با شور و شوق و عزمِ تبدیل آن به یکی از بهترین روزهای عمر خودت و آدمهای پیرامونت بگذارانی. باید هر لحظه را آن گونه زیست که گویا آخرین روز زندگی توست.
«اگر قرار باشد فردا بمیرم، دلم میخواهد امشب را چگونه بگذرانم؟» پاسخ دادن به این سؤال همیشه بینشی عمیق به همراه دارد.
عشقِ مسئولانه نیاز به ابراز دارد. عشق، ارتباط است. البته ممکن است به روشهای گوناگون توسط افراد ابراز شود. عشق همیشه در حال دگرگونی و همیشه آموختنی است بنابراین افراد همانطور که هستند باید مورد پذیرش قرار گیرند.
عشق را باید با همه وجود احساس کرد. این با همه وجود احساس کردن است که ما را در دوست داشتن همه آدمیان، مسئول و متعهد میسازد. همه ما بدون هیچ قید و شرطی به هم شباهت داریم. فقط در سرزمینهای گوناگون، نقشهای گوناگون و در لباسهای گوناگون بازی میکنیم. شاید دانشی از این بالاتر وجود نداشته باشد که هر آدمی به روی زمین، چه پستترین و پایینترین، چه شاهانهترین و والاترین، در جوهر یک انسان است.
عشقِ مسئولانه و متعهدانه، از امید هم فراتر میرود. توانایی امید داشتن، بیشک یکی از مهمترین پدیدههای حفظ کننده زندگی انسان است. انسان هنوز نیاموخته است که به سبب شادیِ کار، کار کند، برای رشد کردن بیاموزد، برای لذتِ عشق ورزیدن دوست بدارد. انسان هنوز به دنبال پاداش است در صورتی که هر یک از اینها خود، پاداشِ خویشاند. تا آن زمان که بشر این را بیاموزد، ناگزیر امید باید عامل انگیزهبخش او باشد.
عشق از امید میگذرد و فراتر میرود. امید تنها یک شروع است اما عشق، جاودانی است.
انسان دارای نیازهای جسمانی و عاطفی است. نیازهای عاطفی به اندازه نیازهای جسمانی اهمیت دارند ولی به سهولت و سادگی نیازهای جسمانی نیستند. سرکوب شدن خواستهها و تمایلات، انزوا و تشویشِ ناشی از نیازهای عاطفیِ برآورده نشده، میتواند مانند محرومیتهای جسمانی به مرگ منتهی گشته یا به میزانی با ناراحتیهای روانتنی و روانپریشی، زندگی مرگگونهای فراهم آورند.
نیازهای اولیه و اصلی روانی انسان عبارتند از: نیاز دارد دیده شود، شناخته گردد، مورد قدردانی قرار گیرد. میخواهد به حرفش گوش دهند، او را نوازش کنند، باید به او آزادی داده شود تا بتواند خود راه خویش را برگزیند و متناسب با تواناییهایش رشد کند، باید آزاد باشد تا بیاموزد، نیاز دارد که خود و دیگر انسانها را بپذیرد و مورد پذیرش آنها قرار گیرد. انسان، طالب آن است که یک «من» و یک «ما» باشد. باید همه توانش را به کار گیرد تا به انسان یکتایی که هست برسد.
عشق، همه این نیازها را میشناسد وگرنه عشق نیست. اگر به هر یک از این نیازها پاسخ داده نشود، انسان هرگز تماماً به مرحله تشخیص همه وجود خویش نمیرسد. بخشی از وجود او حتی از چشم خودش پنهان میماند مانند یک درخت، درختی که بعضی از شاخههایش از خورشید به دور ماندهاند. در حالی که باقیمانده درخت رشد میکند، شاخههای محروم مانده از خورشید هرگز به شکل طبیعی نخواهند گسترد. مثلا" ممکن است رئیس هیئت مدیره یک بانک، کارا، باهوش، مورد احترام و عضو مفیدی از جامعه باشد ولی در بعضی از جنبهها در زندگی خانوادگی خود، دچار مشکل است زیرا جایی در طول رشد عاطفی، نیازهایی داشته که پاسخی دریافت نکرده است.
وظیفه عشقِ هر یک از ماست که تا یکدیگر را دلگرم سازیم، به یکدیگر نیرو ببخشیم تا با خیال آسوده، جستجوی خویش را شادمانه پیبگیریم تا با سرعت متناسب خود، رشد کنیم.
به نظر میرسد که عشق و عادت های دنیای واقعی با هم در تضاد هستند و واقعیت جامعه از واقعیت عشق جداست. قدرت ایمان به عشق در شرایطی که هیچ نیرویی او را تقویت نمیکند، قدرتی نیست که آدمهای زیادی داشته باشند بنابراین آدمها کنار گذاشتن عشق را آسانتر مییابند و عشقشان را برای اشخاص بخصوصی در مواقع منحصر بفردی ذخیره نگه میدارند.
آدمی برای تحمل چنین یافتهای و با وجود آن، باز در عشق زیستن به قدرت و نیرو نیازمند است. تنها راه دوام، این است که این نیرو در درون خود او موج زند.
درست است که در دنیایی پر از شرارتها، تنها خوبیها را دیدن ابلهانه است و لازم است انسان شرارت، بدی، نفرت و تعصب را به عنوان پدیدههای واقعی بشناسد ولی باید بداند که نیروی عشق، عظیمتر و والاتر است. وظیفه او این است که به هیچ کس و هیچ چیز جز خود برای نیرو گرفتن و اطمینان اتکا نکند.
وظیفه خطیر دیگر او یاری به دیگران است که قدرت یابند و خویش را در مقام افراد یگانهای که هستند، کامل نمایند.
او باید نمونه و الگو باشد، نمونه یک انسان، چرا که انسانِ خوب بودن، والاترین چیزی است که او میتواند باشد.